دخترکِ نوپا با پدرش آمده بودند پارک. بابای پُرحوصلهاش، بی هیچ حرفی، پشتِ سَرِ پنگوئن خانم» راه میرفت و هوایش را داشت. دخترک قدم که تند کرد، یکهو تِلِپ، خورد زمین! همان مدلی، چهار دست و پا که افتاده بود، مانده بود! بابا سریع آمد، بلندش کرد، تابی بهش داد و آرام گذاشتش زمین، روی پاهایش. کوچولو، تعادلش را که به دست آورد، لبخندی زد و راه افتاد! همین قضیه سه-چهار بار دیگر هم تکرار شد، که یک باره دخترک خودش را پرت کرد روی زمین!! بابا که فهمیده بود جریان، جریانِ تاب بازیِ بعد از بلند شدن است، جلو نرفت! دست به سینه، با لبخند منتظر بود ببیند کوچولویش چکار میکند!
دختر بچّه که همان مدلی مانده بود، یواش سرش را سمت بابا چرخاند و زیرچشمی نگاه کرد و وقتی دید خبری از اومدن بابا نیست، چرخی زد و روی زمین نشست! و بغض کرده، مظلومانه بابا را نگاه کرد که یعنی: بیا دیگه! ببین من دوباره افتادم!». بابا فقط خندان نگاه میکرد. دخترک چشمها را تنگ کرد و به صورتش حالت آغاز به گریه داد!. نه، فایدهای نداشت! بابا همچنان فقط نگاهش میکرد!. یکهو صورت دخترک به خندهٔ دلبرانهای شِکُفت! و گردنش را کج کرد که یعنی: باشه! قبول! چیزی نشده! ولی، اَلَکی! مثلاً من خوردم زمین! بیا بازی!». بابا این بار دوید، بلندش کرد، تابش داد، پرتش کرد توی هوا و پارک پُر شد از صدای خندهی پنگوئن خانم!
درباره این سایت